حکایت

دو درویش در راهی با هم می‌رفتند. یکی بی‌پول بود و دیگری پنج دینار داشت.
درویش بی‌پول، بی‌باک می‌رفت و به هر جایی که می‌رسیدند، چه ایمن بود و چه ناامن، به آسودگی می‌خوابید و به چیزی نمی‌اندیشید. اما دیگری مدام در بیم و هراس بود که مبادا پنج دینار را از کف بدهد.

بر چاهی رسیدند که جای ان و راهن بود.
اولی بی‌پروا دست و روی خود را شست
و زیر سایه‌ی درختی آرمید. در همین حین متوجه شد که دوستش با خود چه کنم چه کنم می‌کند!
برخاست و از او پرسید: این چندین چه کنم برای چیست؟
گفت: ای جوانمرد! با من پنج دینار است
و اینجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم.
مرد گفت: این پنج دینار را به من دِه
تا چاره‌ی تو کنم.
پس پنج دینار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه کنم چه کنم! ایمن بنشین، ایمن بخسب، و ایمن برو، که آدم فقیر، دژی‌ست که نمی‌توان فتحش کرد.

قابوسنامه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها