شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من
بغضی میان حنجره جا مانده بود و من 
در خانه ای که آینه حسی سه گانه داشت
ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من
هم آب توبه بود در آنجا و هم شراب
اخلاص در کنار ریا مانده بود و من
می رفت دل به وسوسه اما هنوز هم
یک پرده از حریر حیا مانده بود و من
ابلیس با خدا به تفاهم نمی رسید
کابوس ها و دغدغه ها مانده بود و من
وقتی که پلک پنجره یکباره بسته شد
انبوه گیسوان رها مانده بود و من
فردا که آن معصوم رفته بود
ابلیس با هزار چرا مانده بود و من
محمد سلمانی
 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها