در روزگار پیشین صیادی بود، هر روز برون آمدی و مرغان را بگرفتی و بکشتی. روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را گرفته بود و پر و بال ایشان را می‌کند، و از غایت سرما آب از چشم او می‌دوید.

یکی از آن مرغان گفت: بیچاره مردی حلیم است و رحیم‌دل، بر ما می‌گرید.»
دیگری گفت: در گریۀ چشمش منگر، در فعل دستش بنگر» !

از جوامع الحکایات محمد عوف


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها